فردا در راه است | ||
وقتی بارون از آسمون دل گیر فرود می آد هم به رودخونه می ریزه و هم به دریا... دریا اون قدر بزرگ که همه بارون آسمون را تو خودش جا می ده... ولی روخونه تو بستر کوچیکش جا نمیشه نه اینکه بارون براش زیاد باشه چون یاد نگرفته که بزرگ باشه. ما چون ظرفیت روخونه ای داریم تو خودمون جا نمی شیم و همه چیزهایی را که خدا بهمون می ده پس می دیم.... خدای ماه رمضون ما بارون عطا و رحمتش را هم به دریا می ده و هم به روخونه... کاش اگه نمی تونیم دریا باشیم برای شنیدن حرفهایی که تو دل روخونه ایمون میریزه جا باز کرده باشیم.... [ چهارشنبه 89/5/20 ] [ 3:37 عصر ] [ مریم ]
گاهی پرواز یک پروانه، نگاه معصومانه یک کودک، غروب، آغاز فرداها و .... آیه ای می شود؛ بهانه ای می شود تا دستهای خدا را در دستمان بگیریم و در راه آسمان قدم بزنیم ولی... گاهی آیاتش را میخوانیم، صدای دعوتش را می شنویم و از کنارشان رد می شویم،آنقدر دور می شویم تا تصور کنیم دیگر دیده نمی شویم یا حداقل احساس سنگینی نگاه بی تاب و منتظرش ر ا نکنیم.... و این است داستان غریب آشنای زندگی مان... [ چهارشنبه 89/5/13 ] [ 8:19 عصر ] [ مریم ]
دیروز دو فرشته دیدم. اولین فرشته مادری مهربان بود که فرزندش تازه به دنیا آمده بود و نور پاک شدن از تمام گناهانی که داشته چهره اش را نورانی کرده بود و زیبا و فرشته دوم خود آن نوزاد بود که تازه قدم به دنیای ما گذاشته. خواهر زاده عزیزم... مهدی جان؛ به دنیای ما خوش اومدی؛ دنیا دنیای خیلی خوبی اگه حواست جمع باشه و بدونی که باید به کجا برسی.تو دیروز آروم بودی خیلی آروم؛ انگار برات مهم نبود که اطرافت چی می گذره امیدارم همیشه اینقدر آروم بمونی و همیشه دنبال نگاه خدا باشی. شاید توی این چند روز اول احساس غریبی کنی ولی یادت باشه اینجا توی زمین هم خدا هست؛ خدا با همه مهربونیش هر روز معجزه طلوع آفتاب و زندگی را بهمون نشون می ده تا یادمون بیاره که نوری هست... . حتما آدم خاصی بودی که تو یه روز خاص به دنیا اومدی پس هیچ وقت یادت نره که تو کلاس درس خودت برای خدا ویژه باشی. [ چهارشنبه 89/5/6 ] [ 3:21 عصر ] [ مریم ]
علی کنار پدر کلاغ پَر بازی می کرد. پدر حالش خوب نبود، خس خسِ سینه و سرفه های پی در پی یادگاری های جنگش بودند.علی بازی را شروع کرد: کلاغ...پدر انگشتش را بلند کرد: پَر... علی پرنده ها را شمارد و آخرین پرنده اش قاصدک بود. حالا نوبت پدر بود که بشمارد. به سختی شروع کرد: پروانه...پَر؛ حاج علی....پَر؛ شهید باقری...پَر...؛ مصطفی...پَر. اشک در چشم های علی حلقه بست. پدر گفت:آدم خوبا...و در حالیکه اشک از چشم هاش جاری بود گفت: پَر و سکوت کرد. علی لحظاتی بعد انگشت پدر را بالا برد و آروم زمزمه کرد: بابا پَر...پروانه پَر...! [ جمعه 89/5/1 ] [ 3:6 عصر ] [ مریم ]
چند تا بچه قد و نیم قد توی میدون با یه سینی تو دستشون که چند تا شکلات توشِ...خانم کمک برای جشن نیمه شعبان. ******** صدای زنگ در ... کودکی ریسه به دست؛ خانم میشه سر ریسه ها را به پنجره تون گره بزنید؟ ******** پیرمد گل فروش با دقت چند گل نرگس را توی گلدون چید و اون رو جلوی همه ی گلای مغازه گذاشت. [ سه شنبه 89/4/29 ] [ 8:3 عصر ] [ مریم ]
|
||
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : PersianSkin ] |