فردا در راه است | ||
میخواهم از واژه های سرخ رنگ دیروز گذر کنم ا ما باید چشم های بسته ام را باز کنم تا از معبرشان که نماد خون و جدایی و فراق است بگذرم. [ دوشنبه 89/4/28 ] [ 11:56 عصر ] [ مریم ]
باور کردنی نیست.نمی دونم شاید هم نمی خوام باور کنم. گاهی با بهت کتاب را می بندم و میگم یعنی واقعا اینها واقعیت داره؟ این همه صبر ؟ کنار نکشیدن؟ زندگی در جایی که هر لحظه ممکن یا شهید بشی یا شاهد از دست دادن یه عزیزت باشی؟ اون آدم ها به امید چی منتظر فردا بودن؟معنای تلخ جنگ هر لحظه برام ترسناک تر میشه و به خودم می گم آخه به خاطر چی؟ نمی دونم شما هم کتاب دا را خوندید یا نه؟ اینکه یه زمانی (که دور نیست) تو خرمهشر همه آدم ها تنها سلاح شون موندن بود، موندن و دفاع کردن.... .گاهی آرزو می کنم کاش همه اینهایی که می خونم افسانه باشه. ولی بهای ازادی افسانه نیست! ولی امروز من و تو در مقابل آزادی که بهایش اینقدر سنگین بوده چقدر....! بذار از داستان شرمندگی هامون برای هم نگیم...
[ دوشنبه 89/4/28 ] [ 7:20 عصر ] [ مریم ]
امروز معلّم گفت: مشق ها روی میز. دفتر من روی همه ی دفترها بود. معلم با موس زیر اشتباهاتم خط کشید. بعضی از بچه ها دفتر مشقشان خالی بود.معلم آنها را دعوا نکرد چون او مهربان است فقط کمی تند درس میدهد. معلم برای امشب مشق داد. من دارم مشق می نویسم. ساعت سه و سی وهفت دیقه صبح وبلاگم را آپ میکنم! [ پنج شنبه 89/4/24 ] [ 3:37 صبح ] [ مریم ]
او به رسالت برگزیده شد تا رسالت فراموش شده ما را به یادمان آورد... همان روز که برگزیده شدیم تا خلیفه باشیم و رسالت به دوش کشیدن امانت الهی را پذیرفتیم پذیرفتیم که خلیفه او باشیم روی زمین و با دو بال عقل و عشق اوج بگیریم و با علم به عجزمان توانمند شویم! از همان لحظه که خدا فرمود: یا ملائکه اسجدوا... و ملائک سر تعظیم فرود آوردند بر آدم نه بگذار بگویم بر روح متعالی انسان... و زیباترین تصویر برتری انسان بر ملائک در عرش الهی تجلّی یافت و خدا مباهات کرد به آدم و به آنچه او می دانست ولی ملائکه به آن علم نداشتند و به ابلیس که دل به دلدادگی اش نداد فرمود: اخرج منها فانّک رجیم.. ...و من و تو و تمام انسان ها به ندای الست بربّکم پاسخ دادیم: بلی و ربّنا.... شاید این عید بهانه ای باشد تا به یاد آوریم که روز تولّدمان در تقویم زندگی روز مبعوث شدن مان است. و گرد فراموشی که بر دلمان نشسته و غافل شده ایم از آنچه هستیم و به انچه باید باشیم را بزداییم و دل را از قفس دنیا پرواز دهیم و نفس گریز پا را در مسلخ عشق قربانی کنیم... تا مبادا فردا روزی (به قول بزرگی) شرمنده خدا شویم که او ابلیس را به خاطر ما از درگاهش راند و ما در تمام عمر گام بر گام های او(ابلیس) نهاده باشیم....
[ شنبه 89/4/19 ] [ 2:39 عصر ] [ مریم ]
روزی دخترکی با کفش هایی نو بر روی لبه جدول خیابان راه میرفت..... مادر دست او را گرفته بود و مواظبش بود.... دخترک پس از چند گام احساس کرد که می تواند به تنهایی گام بردارد.... بی هوا دست مادر را رها کرد.... بندهای کفشش باز شد و او زمین خورد.... او تازه فهمیده بود که بودن مادر در کنارش برای یاری اوست و هنوز زود است که تنهایی گام بردارد..... ......ما زمانی زمین میخوریم که تصور می کنیم اگر خدا دست مان را نگیرد همچنان گام خواهیم برداشت.... غافل از اینکه اگر دستهایش را رها کند زمین میخوریم.... بیایید دست در دست خدا بر روی لبه دنیا رو به فرداها گام برداریم و همیشه به وجودش در کنارمان احساس نیاز کنیم.... [ سه شنبه 89/4/15 ] [ 11:52 عصر ] [ مریم ]
|
||
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : PersianSkin ] |