فردا در راه است | ||
به نام خدایی که ابر را می گریاند تا گل را بخنداند
همه چیز از تپش قلب من که در پرتوِ نگاه تو ناآرام گرفت آغاز شد....!
شتابان از فراز قلّه آماده بود آهنگ سراشیبی بازگشت را سر داده ام و حیران و ناتوان تنها نظاره گر گشته ام! از سجده هایی که خضوع را در قلبم جاری نمی سازد خسته ام! خدایا! قلبی که بی تو آرام گرفته است را نمی خواهم! خدای من! بگذار این بار این گونه بخوانمت......ای خالق...ای قادر......ای مطلق بی همتا! تا شاید تارهای آرام قلبم بار دیگر بلرزد و بی تاب شود! و من صبر می کنم خدا.... بی صبرانه صبوری میکنم تا شاید شبی از پشت پنجره ای که رو به قلبم گشوده ای گذر کنی! و تمام احساس به یادم بودن را جا بگذاری.....! و باز من بمانم و قلب آرام بی قرارم که بی تاب توست.......! شاید فردا بارانی از اسمان تو ببارد و گل آرزوی من با لبخندش نفسی تازه کند........! [ دوشنبه 89/4/14 ] [ 11:30 عصر ] [ مریم ]
به اندازه تمام طلوع ها و غروب هایی که از آسمان ندای هستی آفرینش بشر را سر داد و زمین آدم را در آغوش خویش جای داد..... از همان روز فردا متولد شد... فردا هایی که هر روز برایت طلوعی زیبا و غروبی را نشان داد. طلوع را نشانت داد تا بدانی از پس هر غروبی فردایی است که تو را به ماندن می خواند... بمان شاید روزی به آنچه می خواهی برسی... هم ندا با صدای تمام چیزهایی که تو را به ماندن می خواند بمان [ پنج شنبه 89/4/10 ] [ 9:39 صبح ] [ مریم ]
|
||
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : PersianSkin ] |